شنبه
یکشنبه
دوشنبه
سه شنبه
چهارشنبه
پنج شنبه
جمعه
...
...
...
...
شنبه
یکشنبه
...
...
...
...
...
سه شنبه
چهارشنبه
تاکسی
اتوبوس
سلام ... خوبم ... خسته نباشید ...
کی ؟.... ای وای ؟ چرا ...... ؟ خیر باشه ایشالا ......
دست نزنید ، خراب نمیشه ...... حتما ... کار داشتم که دیر شد ....
صدای تیز و خسته کننده ی تلفن های طوسی پاناسونیک ...
صدای زنگ های گوشی های رنگارنگ سونی – اریکسون
...
...
همکار خسته کننده
همکار زبون نفهم
...
...
کولر های همیشه روشن تی سی ال
بوی خفه کننده ی قهوه ی تلخ و سیگار ....
نفس های همیشه تنگ
...
...
کارهای باقیمونده
مرخصی تموم شده ...
غیبت ...
...
...
زیر آب زنی های بی حد و مرز
سوال همیشگی ِ ما چرا پیشرفت نمی کنیم ؟
...
ساعت زدن ...
مترو ... دست های آویزون و چشمهای خسته و بسته
دست فروش های مدرن ِ مترویی
...
...
صف طولانی ...
تاکسی ...
کوچه های تاریک و سرد ...
...
و فردا
دو شنبه...
سه شنبه ...
چهارشنبه ...
"این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم !"*
*حسین پناهی
سلام
وبلاگ قشنگی دارید. اگر مایل به تبادللینک بودید برای من ژیام بگذارید.
ترس هم داره ...
هیچ کس این خدا بیامرز رو نفهمید...
خیلی قشنگ بود.
ما دیگر زنده نیستیم.
فقط توهم زندگی در این دنیای پست مدرن را داریم.
به خانم معصومه:میشه دقیق با ذکر صفحه و پاراگراف و اسم کتاب درسی بگید که کجای کتابهای راهنمایی الان این مطلب هست؟؟؟ دقت بفرمایید :دقیق -با ذکر اسم کتاب-صفحه و پاراگرافی که این مطلب رو نوشته
چقدر وبلاگت آرومه...
روحش شاد
خیی شعراشو دوست دارم
سلام
من آپم
یه سر بیا اونور. خوشحال میشم
فعلا...
سلام . متن جالبی بود. تقریبا روزهای هممون اینطوری می گذره: یکنواخت...
و البته گاهی هم ی خورده تنوع چاشنیش می شه.
ایشاالله تنوع زندگی شما هم زیاد بشه.;)