|
و کسی گفت، چنین گفت: کسی می آید «مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید»
ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست مرد اگر هست، بدانید که ناوردی هست
ما نه مرداب، که جوییم، بیا برگردیم و نمک خورده ی اوییم، بیا برگردیم
نه در این کوه، صدای همگان خواهد ماند آن چه در حنجره ی ماست، همان خواهد ماند
خسته منشین که حدیبیه حنینی دارد عاقبت، صلح حسن جنگ حسینی دارد
دشنه بردار که بر فرق کسان باید کوفت و قفس بر سر صاحب قفسان باید کوفت
هرزه هر بته که رویید، به داسش بندیم گرد خود هر که بچرخد، به خراسش بندیم
سفر دشت غریبی است، نفس تازه کنیم آخرین جنگ صلیبی است، نفس تازه کنیم
زخم وامانده ی خصم است و نمکدان شما ای جوانان عجم! جان من و جان شما
کوه از هیبت ما ریگ روان خواهد شد و کسی گفت، چنین گفت: چنان خواهد شد
«محمد کاظم کاظمی»
* به نقل از مجله «همشهری جوان» این هفته به مناسبت آخرین جنگ صلیبی (8 آبان مصادف با 30 اکتبر 1291 میلادی) ** شعر زیبایی بود! حیفم اومد اینجا نیارمش. |
سلام
از اینکه به وبلاگ من سر زدید ممنونم و خوشحالم با وبلاگ شما آشنا شدم.
شعر زیبایی انتخاب کرده بودید.
موفق باشید.
موافقم شعر قشنگی بود ... اما دو نکته !!!...
جوانان عجم !!!...یعنی من و تو...!!!....
کو پس عرب ؟!؟!؟....
جوانان عرب و عجم هر کاری کنن ریش و قیچی دسته دولتمرداشونه ... اونا هم که جووون نیستن ... پس بگو چرا فقط یکی گفته که چنان خواهد شد !!...
چیزی که زیاده ... و !!! ه .
ما که از داره دنیا همین .... و !!!!! رو داریم ... شما اینارو واسه خودمون بذار ... !!....
عادت کردم والا ... میخوام نذارم اما خودشون می آد ... دست خودم نیست .. :)) ...
human without hopeness is nothing
Nobody comes .be hounest, there 's big hole in our creation
we fill it just with lots of pulp fictions!!;D
صادق جان زیبا بود و دوست داشتنی
نفـس برآمد و کام از تو بر نـمیآید
فـغان کـه بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
کـه آب زندگیم در نـظر نـمیآید
قد بـلـند تو را تا بـه بر نـمیگیرم
درخـت کام و مرادم بـه بر نـمیآید
مـگر بـه روی دلارای یار ما ور نی
بـه هیچ وجـه دگر کار بر نـمیآید
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
وز آن غریب بـلاکـش خـبر نـمیآید
ز شسـت صدق گـشادم هزار تیر دعا
ولی چـه سود یکی کارگر نـمیآید
بسـم حکایت دل هست با نسیم سحر
ولی به بخت من امشب سحر نـمیآید
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
بـلای زلـف سیاهـت به سر نمیآید
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
کـنون ز حلقـه زلفـت به در نـمیآی
شاد باشی و دیر زی